داود کمالی

درباره من،کاریکاتورهای من، مطالب من
داود کمالی
داود کمالی

درباره من،کاریکاتورهای من، مطالب من

جستجو در وبلاگ

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی

انتظار

انتظار 

برادرم از زیر آینه و قرآن به آهستگی عبور کرد و همزمان ساک ورزشی قرمز رنگ شو از روی زمین برداشت .

و برای چند لحظه چشم تو چشم مادر شد .

اون روز نگاه مادر غم خاصی داشت ، تابحال مادر رو اون طوری ندیده بودم ،انگاری که دلش داشت حرفی رو فریاد میزد .

پیشونی مادر رو بوسید و با لبخند آروم و نگاه مهربون همیشگیش، خداحافظی کرد و رفت.

 

خونه ما درست در مرکز بافت قدیمی شهر و انتهای یک کوچه تنک یک متری بود .

وقتی به انتهای کوچه رسید، ادای احترام نظامی کرد و فریاد زد : مامان غصه نخور ،زودی میام ، زیاد طول نمی کشه ؛میامو با هم میریم خونه خدا .

 

نمی دونم قاصدک رو کی پیدا کرده بود و برداشته بود.

مثل دوران بچگی ، قاصدک رو نزدیک دهانش گرفت و با صدای آهسته، آرزویی کرد و رو به آسمون فوتش کرد.

سالها بعد

اون روزهایی که گروه، گروه اسرا به وطن برمیگشتن، روزهای عجیبی برای ما بود.


مادرم حتی برای یک لحظه، از رادیو دور نمیشد و به صدای گوینده ای که اسامی رو می خوند گوش میکرد .

اسامی یکی بعد از دیگری اعلام می شد.

تقریبا روزهای آخر اعلام اسامی بود و از برادرم خبری نبود، هر لحظه به دلهوره و دلواپسی ما اضافه میشد و دیگه نا امیدی تمام خونه رو گرفته بود.

منکه دیگه تحمل اون همه غصه خوردن مادر و نداشتم ،محض دلسوزی اما با لحن خشن گفتم : مامان داداش دیگه نمیاد، پاشو به خودتو اینقدر عذاب نده . اعصاب مارو هم خراب نکن . زندگی برا خودت درست کردی هااا...

 

نفهمیدم چی شد، اما انگاری دل مادرم شکست، اشک تو چشاش حلقه زده و بغض گلوشو گرفت.

در همین لحظات بود که رادیو اسم برادرمو اعلام کرد .!!

تمام بدنم یخ کرده بود و صدام در نمیومد.

شور و شوق عجیبی توی خونه برپا شد ؛

صدای شادی ما مثل یه بمب همه محله رو خبر کرد .

 زمان زیادی نگذشت که همه خودشونو به خونه  ما رسوندن و پیگیر ماجرا و صحت خبری که شنیده بودند شدند.

یواش یواش اما شادی ها جاشو به پیگیری ها داد.

هر چه زمان جلوتر میرفت اما، باز صدای شوم جغد نا امیدی تو خونه بلندتر میشد. 

هر لحظه از صحت خبر کمتر و کمتر میشد... و سرانجام مشخص شد ماجرا فقط یک تشابه اسمی بوده، ما اسم پدر اون آزاده رو نشنیده بودیم.

 

بعد از این اتفاق تمام فکرم این بود که مادرم چطوری می تونه تحمل کنه .

صبح فردای اون روز پیش مادر رفتم و خواستم دلداریش بدم تا شاید کمی از دردش کمتر بشه.

بدون اینکه درخونه رو بزنم ، کلید انداختم و رفتم تو خونه. 

مادرم تو آشپزخونه بود و متوجه حضور من نشد.

آروم آروم رفتم جلو.

 باورم نمیشد، مادر اصلا ناراحت نبود و بلعکس خیلی آرام و با ظاهرا خوشحال،  درحال انجام کارهای روزانه بود.

شاید دوست نداشت باور کنه ماجرا فقط یک اشتباه بوده. 

 

هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که اعلام کردن دیگه اسیری وجود نداره، حدود سال 82 بود،

مراسم تشیع جنازه نمادین و یک قبر تو خالی ، نقطه پایانی بود برای خیلی از چشمهای منتظر.

مادرای زیادی اونجا بودن ،خیلی هاشون باور کرده بودن که گلهاشون اونجا خوابیدن و مثل ابر بهار گریه می کردن ؛ انگار بهانه ای برای شکستن بغض چند سالشون پیدا کرده بودن .

اما مادر من..

ساکت و آروم ،مثل یک غریبه گوشه ای ایستاده بود .

اون حتی یک قطره اشک هم نریخت.

چند روز بعد دلیلشو ازش پرسیدم، مادرم با غرور و امیدی خاص، جواب داد : پسرم من میاد هنوز دیر نکرده .

 

امروز 28 سال از آخرین خداحافظی برادرم میگذره، 

دم دمای صبح مادرم با من تماس گرفت ، گفت که خواب داداشومو دیده که بهش گفته  آمده باش که دارم میام، گفته که میاد دنبالش تا برن خونه خدا و خواست که سریعتر برم خونش .

وقتی به خونه رسیدم، مادر رو خوابیده روی سجاده، با چادر سفید نمازش ، در حالی که عکس برادرمو بقل کرده بود ، دیدم . و حالا هفت روز از اون روز میگذره و مادرم هفت روزه که به خونه خدا سفر کرده .

خیلی راحت و سبک بال .

مثل یه بچه ، مثل یک قاصدک .


سایت شخصی داود کمالی